در جست و جوی زمان ِ از دست رفته‌

هزار معبد به یکی شهر

من هیچ وقت کتاب ِ هفت جلدی ِ مارسل پروست را نخوانده‌ام. فقط روایت ِ خودم را مینویسم از هرآنچه که میبینم، میخوانم، میشنوم و احساس میکنم...بهتر بگویم هرآنچه در ظرف ِ زمانم میریزم...
اینجا در جست و جوی زمان ِ از دست رفته‌ی خویشم...

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۲/۲۱
    ۶-
  • ۰۱/۰۲/۲۱
    ۵-
  • ۰۱/۰۲/۱۷
    ۴-
  • ۰۱/۰۲/۱۷
    ۳-
  • ۰۱/۰۲/۱۶
    ۲-
  • ۰۱/۰۲/۱۶
    ۱-
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۳۶ ب.ظ

۱-

من این روزها چند غم بزرگ دارم. ناراحتی‌هایی که نمیدانم باید با ان‌ها چکار کنم. امروز یک ان ته دلم گفتم کاش یک ادم افسرده بودم و میدانستم باید غم‌هارا در باتلاق غرق کنم. اما نیستم. من باتلاق ندارم. وقتی حالت خوب نیست هرچند غم که داشته باشی میدانی باید چه کنی. من این روزها حال عمومی ام ناراحت نیست و بلد نیستم باید با این چند غم چه کنم ؟ کجا پنهانشان کنم ؟ در کدام باتلاق دفنشان کنم؟ در کدام کوله ان‌ها را با خودم اینور اونرو ببرم.  گرفته‌ام روی دستانم و هی اینور انور میبرمشان و به مردم نشانشان میدهم که ببینید من نمیدانم باید چه کنم.

واقعا ادمیزاد موجود عجیبی است. شاید هم من اینطورم. عزیزم من بلد نیستم با این چند غم باید چه کنم. 

۰۱/۰۲/۱۶
پ ـ